نامش دریا بود، اما نه آن دریای خروشان و بیقرار که قصهاش را در کتابها خوانده بودم. دریای من، آرام بود و مهربان، مثل آغوش مادری که فرزندش را از تمام رنجهای دنیا پناه میدهد.
خانهمان درست روبروی دریا بود. هر صبح با صدای مرغان دریایی و بوی نمک برخاسته از آب، چشم باز میکردم. نور خورشید که بر سطح دریا میتابید، رقص نور و رنگی به پا میکرد که هیچ هنرمندی قادر به ترسیمش نبود.
پدرم ماهیگیر بود. هر روز صبح زود، قبل از طلوع آفتاب، با قایق کوچکش دل به دریا میزد. من همیشه نگرانش بودم، اما او میگفت دریا نه تنها خطرناک نیست، بلکه رازهای زیادی در دل خود پنهان دارد. رازهایی که فقط گوشهای صبور و قلبهای پاک قادر به شنیدنش هستند.
من هم عاشق دریا بودم. ساعتها کنار ساحل مینشستم و به موجها خیره میشدم. هر موجی قصهای داشت، قصهی سفر، قصهی دوری، قصهی امید. صدفهای رنگارنگ را جمع میکردم و با آنها قصرهای خیالی میساختم. به صدایشان گوش میدادم، انگار زمزمهای از دنیای دیگری را به گوشم میرساندند.
یک روز، طوفانی سهمگین درگرفت. دریا خشمگین و بیقرار بود. موجها سر به آسمان میکشیدند و باد زوزهکشان در گوشم میپیچید. تمام شب را با نگرانی گذراندم. دلم مثل یک ماهی کوچک در تور صیادان، بیقرار و مضطرب بود.
صبح که شد، طوفان فروکش کرده بود، اما دریا هنوز ناآرام بود. مردم کنار ساحل جمع شده بودند. خبر بدی رسیده بود. قایق پدرم پیدا نشده بود.
دنیایم فروریخت. باورم نمیشد. پدرم، قهرمان زندگیام، در دل دریا گم شده بود. روزها و شبها کنار ساحل مینشستم و منتظرش میماندم. به دریا التماس میکردم که پدرم را به من بازگرداند.
اما دریا سکوت کرده بود.
یک روز، پیرمردی که سالها دریانوردی کرده بود، کنارم نشست. گفت: «دخترم، دریا گاهی اوقات بیرحم میشود، اما هرگز فراموش نمیکند. پدرت بخشی از دریا شده است. او در قلب امواج، در صدای صدفها، در رقص نور خورشید، همیشه با تو خواهد بود.»
حرفهایش آرامم نکرد، اما نگاهم را به دریا تغییر داد. فهمیدم که پدرم نمرده است، بلکه به دریایی پیوسته که عاشقش بود. او حالا بخشی از رازهای دریا بود.
از آن روز به بعد، هر وقت دلم برای پدرم تنگ میشد، به کنار دریا میرفتم. به صدای امواج گوش میدادم و حس میکردم پدرم کنارم است. او در قلب دریای آرام، برای همیشه آرام گرفته بود.
سلام از گوگل نیست تاج و امتیاز میدهی